بعد از چندین جلسه مشاوره واینکه مشاور خوب تونست مزاج شناسی کنه وشخصیت واقعیما بگه ،یه جایی یه کدورتی بوجود اومد وبا یه دل شکسته فقط اشک ریختم وبه خدا کلی حرف زدم.
حس میکردم تا اینجا خوب پیش رفته .مثل یه جراح متخصص خوب تونسته بود کالبد شکافی کنه اما یهو نمیدونم کدوم اشتباه رفتیم.یه سوءتفاهمی پیش اومد و درآخرین لحظه کارد جراحیا تو بدنم جاگذاشت وبخیه زد وگفت بهتره مشاوره را تمومش کنیم...ودلایلی آورد که اصلا نمیتونستم هضمشون کنم.
دو روز در یک خفگی واز دست دادن اعتماد بنفس بسر بردم.اصلا حال خوبی نبود.
تا اینکه امروز پیامم داد وعذرخواهی کرد.بعدم راهکاری داد که توان وانرژی از دست داده برگشت.حالا من هستم با یه آینده ای که درپیش رو دارم وعملی کردن راهکار آقای مشاور
این روزها دوس داشتم با یکی حرف بزنم واز این سردرگمی بیرون بیام.یک مشاور فقط بلد بود بگه میفهمم.درست میگی و...همین.حتی راهکاری هم که داد بیش از حد امیدبخش بود.اما این یکی میگفت باید واقع بین باشی و امیدهایی که اون یکی داده بود را برعکس تحویلم داد.
به نظرم واقع بینی بهتره.تلنگر امروز بهتر از سیلی فرداهاست.
حالا اصلا دچار تناقض نیستم.راست قامت ایستاده ام تا راه آینده را با گامهایی استوار قدم بردارم...درتنهایی ...بدون یار بدقلق وبه قول همنفس سنگ جلو پا.خدایا این تنهایی شیرین را باعسل شیرین تر کن اما با یار بد تلخ مگردان.
خداجونم دوستت دارم نجاتم دادی...چند روز دیگر مانده تا با .....خداحافظی کنم....
بدرود تا سلامی دیگر به امید آزادی
.: Weblog Themes By Pichak :.